1- ملاحظهی مقدّماتی
هدف فصل حاضر به دست دادن حدود برهنه ی ساخت اساسی جهانبینی قرآنی به عنوان مقدّمهای برای تحلیل مفصّلتری از بعضی از مهمترین حوزههای معنیشناختی است که ممکن است در فصلهای آینده بیاید. چنین تصویر کلّی، در صورتی که بخواهیم در وضعی قرار بگیریم که بتوانیم برای مسائل خاصّی که ذهن ما را، در رابطهی میان خدا و انسان در قرآن اشغال میکند، مقامهای شایسته در نظر بگیریم، ضروری است. زیرا، همانگونه که پیش از این دانستیم، وضع خاصّ هر میدان تصوّری فردی، خواه بزرگ و خواه کوچک، تنها وقتی به صورت قطعی معیّن میشود که از راه در نظر گرفتن ارتباطات متعدّد میدانهای عمده نسبت به یکدیگر در داخل مجموعهی کلّی مورد رسیدگی قرار گرفته باشد.
علاوه بر این، دلیل مستقیمتری برای آن وجود دارد که چرا باید کار خود را با کوشش در به دست آوردن یک دید عمومی از طرح تصوّری جهانبینی قرآن آغاز کنیم. همانگونه که در دو فصل گذشته به فراوانی آشکار شد، تحلیل معنیشناختی قرآن بدان معنی که برای آن در این کتاب میشناسیم، عبارت از تحقیق لغوی در کلّ واژگان قرآنی، یعنی مطالعهی همهی کلماتی که در قرآن است نیست، بلکه معنی آن فقط پژوهشی تحلیلی و اصولی و منظّم در آن کلمات مهمّی است که ظاهراً نقشی قاطع در خصوصیّت بخشیدن به نشانه و اندیشهی غالبی[1] دارد که در سراسر قرآن موجود است در همهی اندیشهی قرآنی نفوذ میکند و بر آن مستولی میشود. تنها کلمات مهمّ از اینگونه، یعنی کلمات کلیدی خصوصیّت تمام دستگاه را تعیین میکنند. ولی برای اینکه بتوانیم اهمّیّت کلمات را اندازه بگیریم و آنچه را نسبتاً مهمتر است از آنچه بدین لحاظ خاصّ بی اهمّیّت است تشخیص دهیم، لازم است در برابر خود یک تصویر کلّی نظری از تمام آنچه مورد مطالعه است داشته باشیم. اگر جز این باشد، کار ما به سادگی با گم کردن خودمان در میان جزئیّات بی اهمّیّت به پایان میرسد.
به منظور جدا کردن چارچوب تصوّری اساسی قرآن به عنوان یک کل؟ نخستین کار لازم آن است که بکوشیم تا قرآن را بدون تصوّر قبلی و تعصّب بخواهیم. به عبارت دیگر، باید بکوشیم تا قرآن را نه از طریق اندیشههایی که به توسّط متفکّران مسلمان دورههای پس از قرآنی در تلاش ایشان جهت فهمیدن و تفسیر کردن این کتاب و هر یک به شکلی خاصّ پیدا شده است بخوانیم، بلکه باید کوشش ما مصروف آن باشد که ساخت مفاهیم کلمهای قرآنی را به صورت اصلی آنها فهم کنیم، یعنی به همان صورت که معاصران پیغمبر (ص) و پیروان بلاواسطهی او آن را میفهمیدهاند. حقیقت آن است که به چنین کمال مطلوبی دسترس نیست، ولی لااقل باید سعی خود را مبذول داریم تا هر چه ممکن است گامی به این کمال مطلوب نزدیکتر شویم.
اکنون برای خواندن قرآن بدین منظور، و به عنوان یک معنیشناس، نخستین و نیرومندترین احساس و تأثّری که برای من حاصل میشود آن است که دستگاه قرآن یک دستگاه چندلایه است که بر روی عدّهای از تقابلهای تصوّری اساسی قرار گرفته، که هر یک از آنها میدان معنیشناختی خاصّ میسازد. اگر بخواهم به شکلی غیر معنیشناختی نظر خود را بیان کنم، باید بگویم که برای من این احساس و تأثّر حاصل میشود که در اینجا در جهانی قرار دارم که بر آن جوّ نیرومندی از فشار و تنش حکومت میکند. آنچه در برابر چشمان ما وجود دارد، مطمئنّاً توصیفی آشکار و عینی از آنچه اتّفاق افتاده، یا در حال اتّفاق افتادن است، یا پس از این اتّفاق خواهد افتاد، نیست. جهانی از توصیف آرام و آکنده از صلح و صفا نیست.
برخلاف، چنان احساس میکنیم که در آنجا یک نمایش درامی شدید روحانی در حال صورت گرفتن است. و «درام» همیشه تنها هنگامی صورت میگرد که تقابلی بالنده و نیرومند در میان بازیگران عمدهی نمایشنامه وجود داشته باشد. و این دستگاه پیچیدهای از تقابلها است که هر یک از آنها به وسیلهی دو قطب که رو به روی یکدیگر قرار گرفتهاند به وجود میآید. به قطب از لحاظ معنیشناختی با چیزی اشاره میشود که آن را «کلمهی کانونی» نامیدیم. خلاصه آنکه، از دیدگاه معنیشناختی، جهانبینی قرآن قابل آن است که به میانجیگری دستگاهی معرّفی شود که بنابر اصل تقابل تصوّری ساخته شده است.
2-خدا و انسان
نخستین و مهمترین «تقابل» بدین معنی از ارتباط اساسی میان الله و انسان حاصل میشود. نیازی به گفتن ندارد که الله، به گفتهی قرآن، نه تنها برترین موجود بلکه تنها موجود شایستهی نامیده شدن به نام «موجود» با تمام معنی این کلمه است که در سراسر جهان هیچ چیز نمیتواند متقابل آن باشد. جهان قرآنی، از لحاظ وجود شناختی، همانگونه که پیشتر اشاره کردم، جهانی خدا-مرکزی است. خدا درست در مرکز جهان هستی است، و همه چیزهای دیگر، انسانی و غیرانسانی، آفریدههای او و بنابراین در سلسلهی مراتب هستی بینهایت پایینتر از او قرار گرفتهاند. از این لحاظ، هیچ چیز مقابل و معارض با او نمی ایستد. و درست مقصود از آنچه در بالا گفتیم که خدا والاترین کلمهی کانونی در قرآن است که بر همهی میدانهای معنیشناختی و بنابراین همهی دستگاه مستولی است، همین بود.
با این همه جنبهای هست که در آن ممکن است به خد حقّ بدهیم تا تصوّر «انسان» را در قطب مقابل خدا قرار دهیم. چه در میان همهی چیزهای آفریده «انسان» آفریدهای است که قرآن چندان اهمّیّت برای آن قائل شده که توجّه ما را نسبت به آن به اندازهی توجّه نسبت به خدا جلب میکند. انسان و طبعیت و رفتار و روانشناسی و وظایف و سرنوشت او، در واقع، همان اندازه از اشتغالات مرکزی اندیشهی قرآنی است که مسئلهی خود خدا چنین است. آنچه خدا هست و میگوید و میکند، مسئلهای است که اگر نگوییم انحصارا باید بگوییم به صرت عمده در ارتباط با این مسئله که انسان چگونه در برابر آن واکنش نشان میدهد طرح میشود. اندیشهی قرآنی به عنوان یک کل با مسئلهی نجات و رستگاری موجودات بشری سر و کار دارد. اگر برای این مسئله نبود، چنانکه خود قرآن میگوید و مکرّر دربارهی آن تأکید میکند، هرگز کتاب «فرو فرستاده نمیشد». و از این لحاظ خاصّ، تصوّر و مفهوم انسان به درجهای اهمّیّت دارد که دوّمین قطب اصلی را تشکیل میدهد که روبه روی قطب اصلی، یعنی تصوّر خدا، می ایستد.
و این مواجههی دو قطب عمده با یکدیگر مهمترین تقابل تصوّری در قرآن است که، همراه با تقابلهای دیگر جوّ بالنده و پرحرکت و درامی آن تنش روحانی را به وجود میآورد و، چنانکه پیش از این گفتیم، جهانبینی قرآنی را مشخّص میسازد.
بنابراین میتوان جهان قرآن را همچون دایرهای با دو نقطهی استناد یا مبدأ مختصّات اصلیِ رو به روی هم قرار گرفتهی در آن، یکی در بالا و دیگری در پایین، در نظر گرفت (نمودار). و این دایره را میتوان نمایندهی جهان هستی به عنوان صحنهی عمدهای تصوّر کرد که بر روی آن همهی درامهای بشری بازی میشود. جاهلیّت چنین دایرهای را نمیشناخت. جهانبینی دوران جاهلیّت انسانمرکز بود. در آنجا نسان تنها قطب تصوّری بود که هیچ قطب اساسی دیگری با آن تقابل اساسی نداشت. انسان و سرنوشت او بر روی زمین وضعش در داخل قبیلهای که به آن تعلّق داشت و ارتباط قبیلهی او با قبایل دیگر و فضایل او که اصولاً ماهیّت قبیلهای داشت، همه از مسائل عمدهی انسان جاهلی بود.
البتّه به وجود قدرتهای نادیدهی برتر از خودش در سلسلهی هستی، از الله گرفته تا جن، اعتراف داشت، ولی اینها بخش محدود و باریکی از جهانی را که وی با آن سر و کار داشت اشغال میکردند؛ چندان اهمّیّت نداشتند که برای او یک اصل عمدهی تصوّری بسازند که این جهان را با «انسان» به دو نیمه تقسیم کند. در نتیجه جوّی از تنش روحانی وجود نداشت که در سراسر جهان هستی، بدان صورت که انسان دورهی جاهلی آن را تصوّر میکرد، جریان داشته باشد.
در جهان جدید اسلام، تنش درامی و روحانی که به آن اشاره کردم اگر به لحاظ معنیشناختی سخن گفته شود، در نتیجهی رابطهی خاصّ میان دو قطب تصوّری خدا و انسان به وجود آمد. این رابطه نه ساده است و نه یکجانبه؛ رابطهای دوجانبه و طرفینی است.
رابطهی مضاعف و پیچیده را ممکن است از جنبهی تصوّری به چهارگونهی عمدهی رابطهی میان خدا و انسان تجزیه کرد. به عبارت دیگر، «کومِدی الاهی» خدایی بر روی صحنهی عمدهای عملی میشود که به آن اشاره شد و در آن چهارگونهی مختلف رابطه میان الله و انسان وجود دارد.
1-رابطهی وجود شناختی: میان خدا به عنوان سرچشمهی نهایی وجود انسان و انسان همچون نمایندهی جهان هستی که هستی خود را از خدا دارد. به عبارتی خداشناسانهتر، رابطهی خالق-مخلوقی میان خدا و انسان.
2- رابطهی تبلیغی یا ارتباطی: در اینجا خدا وانسان، از طریق ارتباط دو طرفی، رابطهی بسیار نزدیک با یکدیگر پیدا میکنند-که البتّه پیشقدمی و ابتکار در این ارتباط باخدا است.
در اینجا باید میان دو راه ارتباط با یکدیگر تفاوت قائل شویم: (1) ارتباط شفاهی و (2) ارتباط غیرشفاهی. گونهی ارتباط شفاهیِ از بالا به پایین وحی به معنی محدود و فنّی این کلمه است، و ارتباط از پایین به بالا به صورت دعا است.
گونهی غیرشفاهی ارتباط از بالا به پایین عمل فرو فرستادن (تنزیل) نشانهها (آیات) است. از پایین به بالا، ارتباط شکل عبادت شعائری نماز (صلات) یا به صورت کلّیتر شکل آداب و اعمال عبادت به خود میگیرد.
3- رابطهی پروردگار-بنده: این ارتباط، در طرف خدا به عنوان پروردگار (ربّ) متضمّن همهی تصوّرهای وابستهی به جلال و سلطه و قدرت مطلب و نظایر اینها است، در صورتی که از طرف انسان به عنوان «بنده» (عبد) متضمّن دستهای از تصوّرات نمایندهی فروتنی وضعف و خضوع و فرمانبرداری مطلق و خصوصیّات دیگری است که معمولاً از برده خواسته میشود. این ناحیهی بشری ارتباط یک وابستهی منفی دارد که عبارت از تصوّرهای متضمّن کبر و غرور و اظهار بینیازی و صفات مشابه دیگری است که مندرج در کلمهی جاهلیّت و همراه با آن است.
4- رابطهی اخلاقی: این رابطه مبتنی بر تقابل بسیار اساسی میان دو سیمای مختلف است که در خودِ تصوّر خدا قابل تشخیص و تمایز است: خدای خیر نامحدود و لطف و بخشندگی و نیکخواهی از یکسو، و خدای خشم و غضب و عدالت سختگیرانه از سوی دیگر. متناظر با آن، در جانب بشری تقابل اساسی میان «سپاسگزاری» (شکر) از یک سو، و «خداترسی» (تقوی) از سوی دیگر است. همانگونه که در بالا دیدیم، شکر و تقوی روی هم رفته یک مقوله از ایمان را میسازند، و این یک تقابل و تضادِّ حادّی با کفر دارد که هم به معنی «ناسپاسی» است و هم به معنی «بی ایمانی».[2]
3- امّت اسلامی
پس از استقرار این روابط اساسی میان خدا و انسان، همین روابط در میا
نظرات